سالهای زیادی گذشته از اون‌روزایی که بهم میگفتن بچه و هنوز، چشمم به عکس بعضی جاها که میفته، خیلی غیرارادی بهش خیره میشم و به رویا فرو میرم و قصه‌ می‌بافم و ناگهان وقتی به خودم میام، متوجه میشم که مدتها گذشته و من نفهمیدم. مثل وقتی که چشمم به این عکس افتاد.

روایت اول: 

 خودم را دیدم که بالای اون برج نشستم. ناگهان  شب می‌رسه و من فانوس را روشن ‌می‌کنم تا شاید در دل سیاهی برای سرنشین یه قایق گمشده  یه‌ذره امید به نجات باقی بمونه.

روایت دوم:

هیچ مکان استواری که بتونی بهش تکیه کنی نیست. آسمان به تن دریا شلاق می‌زنه و اون نعره می‌کشه و با تمام وجود ت می‌خوره. من در قایق کوچک گمشده‌ام فریاد می‌زنم: لااله الا انت، سبحانک، انی کنت من الظالمین. ناگهان نوری در نزدیک‌ترین فاصله شروع به درخشیدن می‌کند. رها می‌شوم.

صدرالساداتی‌ها و پیامدهای یک اقدام نسنجیده

بی‌خبر به سفره‌ی امام حسین ع خوانده شدم

مردد میان قهوه و چای

روایت ,ناگهان ,اون ,بهش ,میشم ,چشمم ,و من ,چشمم به ,نیست آسمان ,به تن ,آسمان به

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خود ناشناخته ی من دست نوشته های بچه مثبت/مهرداد Sahel Travel طرح تدبیر مدارس ابتدایی 99-98 بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجه پارتیزانیسم شور کلیپ jafarjeni فعالیتهای هنری دانش آموزان متوسطه اول ترک اصولی خود ارضایی